درسایه ی صخره ای بلندکنارچشمه ای نشسته بودم آهوئی رادیدم داخل چشمه شد
فکرکردم خواب می بینم میخواستم پلک برهم نزنم تامبادابگریزد
محوتماشایش شده بودم که چگونه تشنه ی آب
بوداحساس کردم آب هم تشنه ی
اوست وهردو ازخوردن
هم لذت می برندچشمهایم لحظات بی نظیری رانظاره گرجشن آهووآب بود..............
۲- میگویندکبک هاسردربرف میکنندوالی آخر..درتمام دوران عمرم هرگزکبکی
راندیدم چنین کندولی بارهاآوازخوانی وسروددسته جمعی ی آنها
راهنگام خوردن آب کنارچشمه ساران وآبشاران
درصبحگاهان وغروب آفتاب
شنیده ودیده ام وبراستی که شکوه زیبائی به کوهساران می بخشند.............
۳ -لباسی که برتن کرده ام عریانی ام رانپوشانده ولختی ام رانگرفته زرق وبرق دنیا
چشمانم راخیره کرده ورنگ ولعاب زمین نگاهم رابرده پارچه ای
میخواهم ازجنس صداقت وراستی تاعریانی ام را
بپوشاند
ونخی از سادگی که لختی ام را پرده کشد
تابتوانم خود م را احساس کنم.......................
موضوعات مرتبط: 153-لحظات بی نظیر...............، ،
برچسبها: